مگر کدام مادر , دوباره می زایدمان که باید ,ا
به هق هق گریه
غروب و غربت و دلتنگی
تکرار تعفن تنهایی ...ا
این همه کرنشمان باید تا شاید
طلوع ترانه ای آغاز گردد .ا
مگر کدام مادر ,ا
دوباره می زایدمان که باد
در این حجم فرصت نا برابر
از گلستان آتش و خون
بغض و بهانه
و میان این " ربذه "
اینهمه دام و دار
اینهمه حقارت
سهم " بودنمان " را برداریم .ا
خدای را خسته ام
خسته از فریب فردا هایی دیگر
از اینهمه بی شباهتی
نابرادری
که برابری اینجا ,ا
تنها و تنها
در شمایل شمارگان نفسهای ماست